دختری که روی ابرها قدم میزند...!



به نظر من اصلا نداشتن یه چیز بهتر از کم داشتنه

مثل دیشب که به مامانم گفتم از اون شکلات خوشمزه ها برام بخره وگفت باشه پنج تا دونه بردار

بهش گفتم اصلا نمیخام

یا نخر یا اگه میخری زیاد بخر



من یه داداش بزرگ تر دارم

چیزی که خیلی از دوستام و دخترا ارزوی داشتنش رو دارن

اما این درست مث همون شکلاته میمونه

اینکه رابطه ی من و داداشم اونجوری که من دوست دارم باشه نیست

مثل همون پنج تا دونه شکلاته

که ترجیح میدم اگه میخاد کم باشه اصلا نباشه


داداشم رو دوست دارم.خیلی هم دوستش دارم

و دلم میخاد حالا که یه داداش دارم واقعا رابطه ی خوبی با هم داشته باشیم


حدود دو هفته ی دیگه از مرخصی سربازی میاد

دلم حسابی براش تنگ شده

اما واقعا نمیتونم تصور کنم

که وقتی دیدمش چیکار کنم

دلم میخاد بغلش کنم و ببوسمش

بهش بگم دل تنگش بودم

بهش بگم جاش چقدر خالی بود

بهش بگم هیچ وقت دلم نمیخاسته با یه پسر برم بیرون

چون همیشه دوست داشتم با اون برم بیرون

ولی اون

اون همیشه دوستاش رو به من ترجیح داده


من اصلا کینه ای نیستم

اما هیچ وقت اون شبی رو یادم نمیره که میخاس با دوستاش بره بیرون

و من تمام روز رو تو خونه تنها بودم

بهش گفتم زنگ بزن قرارتو با دوستات کنسل کن

بیا با هم بریم بیرون

هر چقدر خواهش کردم گفت نه

نمیتونم کنسلش کنم

گفتم خب من که میشناسم دوستاتو

منم باهاتون میام

و بازم گفت نه

اون شب رو خوب یادمه

و گریه های بعدش رو

ولی بازم دوستش دارم

با اینکه میدونم وقتی که برگرده بازم بیرون رفتن با دوستاشو ترجیح میده



گاهی وقتا میشینم جلوی اینه و با خودم حرف میزنم.

تقریبا با بیشتر ادمای دور و اطرافم

اون ها هیچ کدوم از حرف های منو نمیشنون

ولی من حرف هامو زدم

اون ها هیچ وقت حرف های من رو نفهمیدن،چون من هیچ وقت نگفتم

من دیوونه نیستم

فقط از گفتن یه سری حرف ها میترسم

همین.


اهنگ نفس رو دارم گوش میدم.از مهدی یراحی

و همینجور اشکه که داره از چشمام پایین میاد.

گریه به خاطر  تموم چیزهای از دست رفته

چیزهایی که تموم شدن  و تنها اثرشون تو زمان حال حسرته

گریه به خاطر اون روزی که با وجوج رفته بودیم بالا شهر تهران و از دیدن اون همه خونه و ساختمون شیک ذوق میکردیم

می خواستم تا اخر عمرم پز بدم که من رفتم کتابخونه ی ملی ایران.نمایشگاه کتاب.من باغ کتاب رو قبل از اینکه باغ کتاب بشه و اینفلوینسرای اینستاگرام ما رو باهاش زخمی کنند دیدم.

گریم میگیره به خاطر اون روز توی مترو تهران که امیرحسین بهم میگفت بیا دشت لاله و من از ذوقم توی اون جمعیت مثل دیوونه ها میخندیدم.

گریه به خاطر اون شب توی سمنان.گریه واسه اون مسافرت هایی که سال های 90-91-95با عمه ها رفتیم.مخصوصا همین اخری که دوسال پیش بود.

گریم میگیره به خاطر اقاجون و مامانجونم که نیستن.گریم میگیره واسه اینکه خیلی وقته جمع نشدیم دور هم اش بخوریم.گریم میگیره به خاطر اینکه دیگه از درخت توت حیاط اقاجون بالا نمیریم.همه تو یه بشقاب اش نمیخوریم.با ماشین اقاجونم نمیریم مشهد و شمال.

گریم میگیره از روزای مزخرف الان.که هیچکس نیست.که واسه اینکه چیزی ازش نفهمم سعی میکنم بخوابم.

تا یادم نیفته چه روزهای خوبی تموم شدن و محاله برگردن و تکرار بشن

که حواسم نباشه روزهایی که قراره بهترین و خاطره ه انگیز ترین روزهای عمرم باشن چجوری الکی الکی دارن تموم میشن


چقدر اسمت بهت میاد.

تویی که هم نیکوکار هستی (محسن) و هم منحصر به فرد(یگانه)

محسن یگانه دیشب به علت نقص فنی که سالن کنسرت بندر عباس داشت در امد خودش از این کنسرت رو به موسسه ی خیریه هدیه کرد.مشکلی که از سالن بوده و نه اجرای خودش و مردم همه راضی بودن.

اما محسن یگانه خودش از این اجرا راضی نبود و بنابراین درامد این کنسرت رو هم هدیه کرد.

محسن یگانه ای که من تو تموم این سالها شناختم کسی بوده که همیشه وجدانش حرف اول رو میزده.توی اجراهاش همیشه براش مهم بوده که مردم راضی از سالن برن بیرون و همیشه حتی از اون زمان کنسرت که یک ساعت و نیمه هم بیشتر وایساده و خونده.

که تهش خودش از خودش راضی باشه و پیش وجدانش سربلند.

حالا باز ازم میپرسین چرا طرفدار محسن یگانه ام؟

اخه مگه میشه دوستش نداشت؟

عین واقعیته اگه بگم محسن یگانه انسان ترین ادمیه که تا حالا دیدم

همینطور مهربون ترین و با معرفت ترین

خوشحالم که طرفدارشم-که سعی کردم توی زندگیم مثل اون باشم




چنتا چیزی هست که توی این چند وقت جمع شده رو هم و من نه حوصله داشتم با کسی در موردشون حرف بزنم و نه اینکه بیام اینجا پست کنم.

1-چند روزی میش که دارم ملت عشق رو میخونم.

برعکس یه سری از کتاب هایی که خیلی  ازشوون تعریف میشه و بعد وقتی خوندمشون تنها چیزی که گفتم این بوده که حیف پول و زمانی که برای این گذاشتم اما ملت عشق اینطور نیست.

ملت عشق لیاقت همه ی تعریف هایی که ازش شده رو داره.و حتی بیشتر.

(داستناش رو تعریف نمیکنم.هشتگش رو توی اینستاگرام میتونین ببینید)

این کتاب دیدم رو عوض کرد.در مورد بهشت و جهنمی که از بچگی تا حالا ما رو ازش ترسوندن یا بهمون وعده دادن.

بهشت میتونه احساس حوب بعد از یه کار باشه

و جهنم احساس بد و عذاب وجدانی که بعد از انجام یه کار بد به سراغت میاد.

دیدم در مورد عشق  و دوست داشتن انسان ها و خدا و دین و . عوض شد

2-دوسال پیش بود که از نمره ی بد امتحان ریاضیم گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم.

اون روز معاون پرورشیمون بهم گفت پری ناراحت نباش.چندسال دیگه این نمره ی بدت اصلا برات مهم نیست.

و من گفتم چجوری میشه مهم نباشه؟من امسال باید انتخاب رشته کنم

این نمره معدلمو میکشه پایین

و صادقانه الان میگم که اون نمره ی بد اون ناراحتی ها اون گریه ها و هیچ تاثیری روی زندگیم نداشت

خیلی راحت همون رشته ای که میخاستم رو انتخاب کردم و الان اون نمره ی بد دوسال پیش اصلا برام مهم نیست.

اما باز میترسم.بازم نگرانم.از تاثیری که کارها فکر ها حرف ها و. الانم روی زندگی ایندم ممکنه بذاره.




مورد سوم انقدر مهمه که تو یه پست جداگونه در موردش مینویسم.

و مورد چهارم رو هم بعدا میگم.



توی تمام هفده سال زندگیم هیچ وقت به اندازه ی الانم تنها نبودم،

۳هفته از حرف نزدن با بهترین دوستم و بیشتر از یک سال از حرف نزدن با امیرحسین میگذره.

(خیلی سخته کنار اومدن با اینکه نزدیکترین آدمای زندگیت باهات سرد و غریبه بشن)

یک ماه دیگه هم امید و محمد قراره برن سربازی و تا دوماه ممکنه برنگردن.

من فقط دوسال پیش رو میخام،که امید باهام سرد بود،محمد اذیت میکرد،امیرحسین دوستم داشت و مطمئن بودم من و وجوج تا همیشه بهترین دوست های هم باقی میمونیم.


روزا دارن میگذرن و من دارم با کتاب خوندن،آهنگ گوش دادن،تست زدن و فیلم دیدن روزامو شب میکنم.بعضی وقتا هم که از این یکنواختی خسته میشم میرم سراغ اون دفترچه ای که با خوندن نوشته های توش گریم میگیره.میشینم جلوی آینه و با صدای بلند گریه میکنم.


راستی!محسن هم هست.همیشه بوده و خواهد بود.






مثلا من یه دختر بی خیال بودم که تا از مدرسه میومدم تا دم غروب میخابیدم.بعد سریال میدیدم و فکر میکردم خیلی خوب میشه اگه بعد عقدم موهامو مث این بازیگره زرد اسهالی کنم.مثلا تیکه تیکه وسیله واسه جهازم میخریدم.مثلا شبا همینطور که داشتم ناخنامو سوهان میکشیدم با دوست پسرم واسه بعد عروسیمون نقشه میکشیدیم.مثلا واسه تولد هجده سالگیم زن عموم یه انگشتر می اورد دستم میکرد و میگفت:اینم یه انگشتر نشونی که پریسا بشه عروس ما.و من همینجور که قند تو دلم اب میشد زیرزیرکی از لای چادرم واسه پسر عموم میخندیدم.



ولی واقعا من الان توی این کتابخونه ی ساکت کنار دختری که ملچ مولوچ داشت چیز میخورد و الانم کش گرفته چیکار میکنم؟چرا باید پیام ایه حفظ کنم و هم زمان به این فکر کنم که کی زیست بخونم؟

چرا ساعت7صبح که از خونه اومدم بیرون 7/30برگشتم خونه اونم با چشایی که به زور باز میشه؟

چرا؟

چون میخام دانشگاه اصفهان قبول شم.رشته ای که دوس دارم.

چون.چون.چون


پ.ن بی ربط1:(م.ج)من امروز دلم واسه اون صدای سرما خوردت رفت/:

(ر)چرا انقد جذابی؟با ریش.بدون ریش.با ته ریش.بسه دیگه.


همیشه اولش میخام جلوی اشکامو بگیرم

چشمامو میبندم.اشکامو هی تند تند پاک پاک میکنم

ولی یه وقتی میبینم اشکام انقد تند دارن میان پایین که دیگه نمیتونم پاکشون کنم.با خودم میگم:پریسا!تو که نمیتونی خودتو گول بزنی. هنذفریمو در میارم و میشینم رو به روی اینه و گریه میکنم.از ته دلم.حتی  عمدا یه کاری میکنم شدت گریم بیشتر بشه.گریه میکنم و گریه میکنم.یه جاهایی دیگه به هق هق می افتم.

بعد تو رو تصور میکنم رو به روم. با خودم فک میکنم اگه خودت اینجا بودی حتما نمیذاشتی گریه کنم.

بهم میگفتی گریه نکن.تو رو خدا - جون من گریه نکن دیگه.من نگات میکردم و میگفتم بذار بغلت کنم اگه میخای دیگه گریه نکنم.

اگه اینجا بودی حتما بهم میگفتی بخندم.خنده هامو دوس داشتی.یادت میاد؟

پریسا!دفعه ی بعدی که گریت گرفت گریه کن.بلند و از ته دل.این اشک ها احساسات تو هستن.همونا که به هیچکس نگفتی حتی خودش.


همیشه فکر میکردم وقتی به این سن (۱۶ - ۱۷سالگی)برسم بهترین اتفاق ها برام می افته،فکر می کردم این سالها قراره خاطره انگیز ترین،شادترین و بهترین سالهای زندگیم باشن.

اما چی؟شونزده سالگیم به مزخرف ترین شکل ممکن تموم شد و هفده سالگیم هم داره به معمولی ترین شکل ممکن میگذره.

تابستونی که ۸ - ۹ماه منتظر اومدنش بودم یک ماهش به بیخودترین شکل ممکن داره تموم میشه.



خب خودم میدونم چمه،میدونم چی‌کم دارم،میدونم چی میخاماما مشکل اینه که هیچ کدومشون دست من نیست.


#پوکر_فیس_ترین


حس میکنم دارم خیانت میکنم به این روزا-به بهترین روزای زندگیم-به روزای نوجوونیم-چون چیزی از این روزا نمینویسم تا واسه همیشه یادم بمونه و بعدا مثلا توی هفتاد سالگیم بتونم بخونمشون والبته-بهشون بخندم!

از این حس و حالام-از نا امیدشدنامم-از همه ی وقتایی که میشینم جلو اینه و باخودم حرف میزنم-از ساده و احمق بودنم-از اینکه دیگه اون پریسای قبلی نیستم.

باید بنویسم از همه چیز-دقیق و با تمامی جزییاتش-با تاریخ و اسامی افراد-از همه ی حس و حالام-همه ی افکار تو سرم./:




من قبلا همه ی این چیزا رو تو یه دفتر مینوشتم.اما از اون روزی که داداشم اون دفترو خوند دیگه اون ادم سابق نشدم

و چقد بده که ادم نتونه حرفاشو با خودش بزنه.چقد بده ادم با خودشم سر سنگین بشه.نع؟


گاهی وقتا میشینم جلوی اینه و با خودم حرف میزنم.

تقریبا با بیشتر ادمای دور و اطرافم

اون ها هیچ کدوم از حرف های منو نمیشنون

ولی من حرف هامو زدم

اون ها هیچ وقت حرف های من رو نفهمیدن،چون من هیچ وقت نگفتم

من دیوونه نیستم

فقط از گفتن یه سری حرف ها میترسم

همین.


اهنگ نفس رو دارم گوش میدم.از مهدی یراحی

و همینجور اشکه که داره از چشمام پایین میاد.

گریه به خاطر  تموم چیزهای از دست رفته

چیزهایی که تموم شدن  و تنها اثرشون تو زمان حال حسرته

گریه به خاطر اون روزی که با وجوج رفته بودیم بالا شهر تهران و از دیدن اون همه خونه و ساختمون شیک ذوق میکردیم

می خواستم تا اخر عمرم پز بدم که من رفتم کتابخونه ی ملی ایران.نمایشگاه کتاب.من باغ کتاب رو قبل از اینکه باغ کتاب بشه و اینفلوینسرای اینستاگرام ما رو باهاش زخمی کنند دیدم.

گریم میگیره به خاطر اون روز توی مترو تهران که بهم گفت بیا دشت لاله و من از ذوقم توی اون جمعیت مثل دیوونه ها میخندیدم.

گریه به خاطر اون شب توی سمنان.گریه واسه اون مسافرت هایی که سال های 90-91-95با عمه ها رفتیم.مخصوصا همین اخری که دوسال پیش بود.

گریم میگیره به خاطر اقاجون و مامانجونم که نیستن.گریم میگیره واسه اینکه خیلی وقته جمع نشدیم دور هم اش بخوریم.گریم میگیره به خاطر اینکه دیگه از درخت توت حیاط اقاجون بالا نمیریم.همه تو یه بشقاب اش نمیخوریم.با ماشین اقاجونم نمیریم مشهد و شمال.

گریم میگیره از روزای مزخرف الان.که هیچکس نیست.که واسه اینکه چیزی ازش نفهمم سعی میکنم بخوابم.

تا یادم نیفته چه روزهای خوبی تموم شدن و محاله برگردن و تکرار بشن

که حواسم نباشه روزهایی که قراره بهترین و خاطره ه انگیز ترین روزهای عمرم باشن چجوری الکی الکی دارن تموم میشن


 

چنتا چیزی هست که توی این چند وقت جمع شده رو هم و من نه حوصله داشتم با کسی در موردشون حرف بزنم و نه اینکه بیام اینجا پست کنم.

 

1-چند روزی میش که دارم ملت عشق رو میخونم.

برعکس یه سری از کتاب هایی که خیلی  ازشوون تعریف میشه و بعد وقتی خوندمشون تنها چیزی که گفتم این بوده که حیف پول و زمانی که برای این گذاشتم اما ملت عشق اینطور نیست.

ملت عشق لیاقت همه ی تعریف هایی که ازش شده رو داره.و حتی بیشتر.

(داستناش رو تعریف نمیکنم.هشتگش رو توی اینستاگرام میتونین ببینید)

این کتاب دیدم رو عوض کرد.در مورد بهشت و جهنمی که از بچگی تا حالا ما رو ازش ترسوندن یا بهمون وعده دادن.

بهشت میتونه احساس حوب بعد از یه کار باشه

و جهنم احساس بد و عذاب وجدانی که بعد از انجام یه کار بد به سراغت میاد.

دیدم در مورد عشق  و دوست داشتن انسان ها و خدا و دین و . عوض شد

2-دوسال پیش بود که از نمره ی بد امتحان ریاضیم گریه میکردم و خودمو سرزنش میکردم.

اون روز معاون پرورشیمون بهم گفت پری ناراحت نباش.چندسال دیگه این نمره ی بدت اصلا برات مهم نیست.

و من گفتم چجوری میشه مهم نباشه؟من امسال باید انتخاب رشته کنم

این نمره معدلمو میکشه پایین

و صادقانه الان میگم که اون نمره ی بد اون ناراحتی ها اون گریه ها و هیچ تاثیری روی زندگیم نداشت

خیلی راحت همون رشته ای که میخاستم رو انتخاب کردم و الان اون نمره ی بد دوسال پیش اصلا برام مهم نیست.

اما باز میترسم.بازم نگرانم.از تاثیری که کارها فکر ها حرف ها و. الانم روی زندگی ایندم ممکنه بذاره.

 

 

 


توی تمام هفده سال زندگیم هیچ وقت به اندازه ی الانم تنها نبودم،

۳هفته از حرف نزدن با بهترین دوستم و بیشتر از یک سال از حرف نزدن با میگذره.

(خیلی سخته کنار اومدن با اینکه نزدیکترین آدمای زندگیت باهات سرد و غریبه بشن)

یک ماه دیگه هم امید قراره بره سربازی و تا دوماه ممکنه برنگرده.

 


روزا دارن میگذرن و من دارم با کتاب خوندن،آهنگ گوش دادن،تست زدن و فیلم دیدن روزامو شب میکنم.بعضی وقتا هم که از این یکنواختی خسته میشم میرم سراغ اون دفترچه ای که با خوندن نوشته های توش گریم میگیره.میشینم جلوی آینه و با صدای بلند گریه میکنم.

 

راستی!محسن هم هست.همیشه بوده و خواهد بود.

 

 

 

 


اینستاگرام رو پاک کردم
چون هرچقدر که من ورقه های خیار روی پوستم میزاشتم باز یکی بود که کشوی پر از ماسک و سرم و اسکرابش رو باز می‌کرد و پوست بدون لکش رو به رخم می‌کشید.
یکی بود که با شوهرش که البته خیلیم برای رسیدن به هم سختی کشیده بودن برای ماه عسل رفته بود مالدیو، در حالیکه من اخرین باری که نوازش شده بودم رو یادم نمی‌اومد.

توی اینستاگرام همیشه یکی هست که لباساش از ما رنگی‌رنگی تره، دوستای بیشتری داره، مسافرت دم دستیشون ویلاهای لاکچری شماله، دندوناش سفیدتر و بینیش قلمی‌تره و دوربینش خیلی با کیفیته.
مهم نیست تو چقدر تلاش کنی که خوب باشی چون همیشه یکی بهتر از تو هست.
من خسته شدم از اینکه ناخودآگاه روزانه چند ساعت مقایسه بشم با بقیه، اونم توی جنگی که من از قبل بازندم.
اینستاگرام رو پاک کردم تا برگردم به زندگی خودم. تا با تنها کسی که مقایسه میشم خود دیروزم باشم نه کسایی که زندگی روزمرشون زندگی رویایی منه. 

خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم.

از تاثیرات اینستاگرام بگید.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها