توی تمام هفده سال زندگیم هیچ وقت به اندازه ی الانم تنها نبودم،

۳هفته از حرف نزدن با بهترین دوستم و بیشتر از یک سال از حرف نزدن با میگذره.

(خیلی سخته کنار اومدن با اینکه نزدیکترین آدمای زندگیت باهات سرد و غریبه بشن)

یک ماه دیگه هم امید قراره بره سربازی و تا دوماه ممکنه برنگرده.

 


روزا دارن میگذرن و من دارم با کتاب خوندن،آهنگ گوش دادن،تست زدن و فیلم دیدن روزامو شب میکنم.بعضی وقتا هم که از این یکنواختی خسته میشم میرم سراغ اون دفترچه ای که با خوندن نوشته های توش گریم میگیره.میشینم جلوی آینه و با صدای بلند گریه میکنم.

 

راستی!محسن هم هست.همیشه بوده و خواهد بود.

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها