توی تمام هفده سال زندگیم هیچ وقت به اندازه ی الانم تنها نبودم،

۳هفته از حرف نزدن با بهترین دوستم و بیشتر از یک سال از حرف نزدن با امیرحسین میگذره.

(خیلی سخته کنار اومدن با اینکه نزدیکترین آدمای زندگیت باهات سرد و غریبه بشن)

یک ماه دیگه هم امید و محمد قراره برن سربازی و تا دوماه ممکنه برنگردن.

من فقط دوسال پیش رو میخام،که امید باهام سرد بود،محمد اذیت میکرد،امیرحسین دوستم داشت و مطمئن بودم من و وجوج تا همیشه بهترین دوست های هم باقی میمونیم.


روزا دارن میگذرن و من دارم با کتاب خوندن،آهنگ گوش دادن،تست زدن و فیلم دیدن روزامو شب میکنم.بعضی وقتا هم که از این یکنواختی خسته میشم میرم سراغ اون دفترچه ای که با خوندن نوشته های توش گریم میگیره.میشینم جلوی آینه و با صدای بلند گریه میکنم.


راستی!محسن هم هست.همیشه بوده و خواهد بود.






مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها